خاطرات جهیزیه مهسا و آرمان از شهر تهران

آبان 25, 1401
یادداشت

خاطره ای که امروز میخوام براتون تعریف کنم یادآور یکی از تلخ ترین خاطرات منه که هنوزم بعد گذشت 20 سال نتونستم فراموشش کنم . ما توی یکی از روستا های شهر یزد به نام حجت آباد زندگی میکردیم . داستان آشنایی با همسرم آرمان و ازدواجمون و اگر بخوام بگم خیلی طولانی میشه پس ازش میگذریم . زمانی که من و همسرم عقد کردیم آرمان دانشجو سال سوم معماری بود . قرار شد درسش که تموم شد بره سربازی و برگرده بعد ما عروسی کنیم و بریم خونه خودمون . این یعنی ما سه سال وقت داشتیم که بخوایم جهاز بخریم . مثل همه مامانای دیگه توی روستای ما ، مامان منم از قبل برام یه مقدار جهیزیه خریده بود . اما من پامو کردم تو یه کفش که اینا قدیمی شدن و من اینارو دوست ندارم میخوام برم شهر جهیزیه بخرم . وام ازدواجمم که گرفتم اصلا ندادم به مامان بابام تا دست خودم باشه مجبورم نکنن چیزایی که اونا میپسندن و بخرم .

اخرش مامانم راضی شد گفت باشه بریم میبد هر چی دوست داری بخر ولی مگه من گوشم به این حرفا بدهکار بود ؟ نه اصلا . گفتم الا و بلا من باید برم تهران جهیزیه بخرم . هر چی مامانم میگفت دختر جان تهران سخته ما جا نداریم بمونیم رفت و آمد سخته ، آوردن وسیله ها سخته من حرف تو سرم نمیرفت . بلاخره هر طوری که بود همرو راضی کردم بریم تهران جهیزیه بخریم . ولی هیشکی باهام نیومد گفتن حالا که انقد لجبازی این پول بگیر خودت با شوهرت برین تهران وسیله بخرین برگردین . منم خوشحال از این که بلاخره میتونم اون وسیله هایی که دوست دارم و انتخاب کنم با همسرم آرمان برای یک هفته راهی تهران شدیم . با پولی که بابام داده بود و وام ازدواجم و یه مقدار پس اندازی که داشتم تونستم وسیله هایی که میخوام و بخرم . روز آخر با یه ماشین هماهنگ کردیم که کل این وسیله هارو بار بزنه ببره تا روستای ما تا خانوادم اونجا تحویل بگیرن .

من و آرمانم تصمیم گرفته بودیم یه چند روزی و تهران بمونیم تا تفریح کنیم . توی روستای ما کسی موبایل نداشت اما یکی از همسایه ها خونش تلفن داشت به اون زنگ زدیم خبر دادیم گفتیم به مامان بابام خبر بده که وسیله ها تا یکی دو روز دیگه میرسه و ما هم رفتیم دنبال خوش گذرونی خودمون . بعد 4 روز برگشتیم روستامون وقتی رسیدیم دیدم بابام خیلی عصبانیه میگه دختر جان مارو مسخره خودت کردیک 4 روز پیش زنگ زدی پیغام فرستادی جهیزیم میرسه پس کو جهیزیت . اونجا بود که انگار یه سطل آب یخ خالی کردن رو سرم . اصلا نمیشنیدم اطرافیانم چی میگن و از حال رفتم . بعد که بهوش اومدم دیدم همه نگرانم شدن گفتم بخدا من و آرمان همه وسیله هارو فرستادیم سمت روستا . شاید آدرسو گم کرده شاید تصادف کرده بخدا نمیدونم چی شده . اونجا بود که فهمیدم بابام و آرمان و بابای آرمان رفتن کلانتری یزد شکایت کردن ولی مشخص شد اون کامیونی که ما باهاش صحبت کردیم اصلا دزدی بوده .

وقتی بارو از ما گرفته رفته بار و فروخته بعدم ماشین و اوراق کرده و فرار کرده . انگار تمام غم عالم آوار شد رو سرم . پدرم که یه چاه کن ساده بود آرمانم که کار درست و حسابی نداشت . ما موندیم و یه خونه خالی بی جهیزیه و قسطای وام ازدواج من که موند رو کول بابام . آخرشم مجبور شدم با همون وسایلی که مامانم طی چند سال برام خریده بود و یکم دیگه وسیله که به سختی بعد اون ماجرا خریدیم برم سر خونه زندگیم. الان خدا رو شکر توی زندگیم چیزی کم ندارم ولی هنوز که هنوزه میگم کاش انقد لج نمیکردم برم تهران جهیزیه بخرم که این بلا سرم بیاد .

5/5 - (1 امتیاز)

5 دیدگاه در “خاطرات جهیزیه مهسا و آرمان از شهر تهران

  1. larisa گفت:

    الهیییی چقد ناراحت شدم واقعا برات چطور دلشون میاد بعضیا انقد پس فطرت باشن برای یه زن و شوهر جوون همچین کاری کنن . خدا نگذره ازشون .

    1. parisa گفت:

      الهی آمین

  2. jeni گفت:

    چه بی شرفن بعضیا واقعا

  3. ahmad گفت:

    وای دختر جون این چه کاری بوده کردین باید خودتون میرفتین باهاش یا باید ازش یه چیزی میگرفتین مثل کارت ملی شناسنامه چیزی . بعدم اگر شرکت باربری بود بهتون بارنامه میداد قابل پیگیری بود .

    1. parisa گفت:

      دیگه جوونا تجربه بزرگتر هارو که ندارن همین میشه وقتی بدون مشورت اقدام میکنن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *